۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

بعد از نمايش «چاه»

قبول داري بعد از ديدن نمايش «چاه» خيلي راحت‌تر و بهتر از هر وقت ديگه‌اي از مقوله‌ي عشق حرف زديم؟ يه ادراكاتي در برابرمون عريان شده بود. ما بي‌واسطه ازش حرف زديم و بي‌توضيح بيشتري مي‌فهميديم چي مي‌خوايم بگيم.
اونجايي كه زن و مرد ِ نمايش، براي شروع حرف‌هاشون، از ماجراي اولين ديدار گفتن رو چقدر تحسين كرديم. خنده‌هاي سخاومتمندانه‌ي زن و فن بياني كه مرد براي نشون دادن ِ لذت بردنش -از به ياد آوردن ماجراها- انتخاب كرده بود رو چقدر آفرين گفتيم. از پله‌هاي مجتمع پايين رفتيم و صبورانه خودمون رو كنترل كرديم تا اومديم توي خيابوني كه به شيرخورشيد منتهي مي‌شد و من فرياد زدم: هداااااا! عالي بود! عالي! خداي من. يادته گفتم چقدر جالب بود اونجايي كه مرد مي‌خواست خاطره‌ي اولين دوستت دارم گفتن رو دوباره زنده كنه. اينكه دوستت دارم ِ دومين ديدار رو چه كسي گفت و مرد ثابت كرد اون بوده. به زن گفت: صبر كن و بعد يه سيب از روي زمين برداشت و گذاشت توي دست زن و گفت دوستت دارم..
اين هول و ولا براي زنده كردن.. وقتي كه واقعا مرده بودن. هدا! اينجاس كه مي‌گم: عشق آدم رو نجات مي‌ده از مرگ.
مرد مي‌گه: توي نمايش هملت همه‌ش داشتم تو رو نگاه مي‌كردم. تمام مدت داشتم به تو نگاه مي‌كردم. تو ناراحت مي‌شدي اونوخت؟ زن يك كمي سكوت شيطنت‌آميز مي‌كنه و ميگه: نه. راستش وقتي حواست به من نبود ناراحت مي‌شدم. مرد با تحكم مي‌گه: ولي من تمام حواسم پيش تو بود. زن مي‌گه نه نبود. يه وقتايي داشتي نمايش رو نگاه مي‌كردي. مرد مي‌گه براي اينكه خودم رو بزنم به اون راه كه مثلا نگات نمي‌كنم. هر دو تا مي‌خندن.
مرد فقط يه شاعر بود و يك نويسنده. زن زندگي بود براي اين مرد. اونجا كه به‌ش مي‌گه: راستي تو چرا خودت رو كشتي؟ مرد مي‌گه واسه اينكه تو مرده بودي و من با خودم گفتم واسه‌ي چي زنده‌ام؟ بعد خودم رو كشتم. و بازي با كلماتي كه من عاشقش هستم. اين استدلال آوردن توي حرف‌ها همراه با بازي زباني رو مي‌پرستم. خدايا. خيلي عالي بود.
خيانت. خيانت. چه بازي قشنگي بود توي داستان. خيانت اينكه يكي توي داستان مرد هست كه زن به‌ش حسوده. باور داره كه هست. و نويسنده توي قصه‌پردازي‌ش به‌ش بها نمي‌ده. بسكه پوچه مقابل اين عشق ورزي.  و اون بوسه‌ي روي پيشاني ِ آخرين ديدار. زن مي‌گه چند بار جايي كه روي پيشوني بوسيده بودي رو دست كشيدم كه لذت‌ش رو بيشتر پيش خودم نگه دارم. تو كجا بودي خليل؟ خدا! قيامت بود.
ساعت‌هاي توي انفرادي رو از زبون مرد شنيدن. ساعت‌هاي قبل از اعدام. خفت التماس كردن به بازجو. اعتراف‌هاي تكان‌دهنده كه..
من هيچ وقت خاطره‌ي اين شب رو فراموش نمي‌كنم. و هوس گاز زدنه اون سيب قرمزي كه روي زمين ِ صحنه‌ي نمايش، برق مي‌زد و به‌ت گفتم نمي‌شه ورش داريم؟
«چاه» تماماً تقدير و ستايش از عشق است.
از 14 تا 29 فروردين. مجتمع سينمايي ارشاد بابل. ساعت 7.

۲ نظر:

  1. ناهید بی اونکه بخوام یه خط روشن بازیگوش افتاد تو چشام...همون وسط مسطا...جایی که دیروز باهاش تماشات کردم...!-وقتی متنتو خوندم...
    میدونی جالب چی بود؟ امروز پیش استاد بودیم. یه مقایسه کرد بین بچه های نمایش و دیگران که تماشاچی این کار بودن.دیگران بشدت تحت تاثیر قرار گرفتن و خیلی صادقانه اشک ریختن- استاد مولاییان/یادته بعد اجرا آرمان رو بغل کرد و یه مدت تو سکوت گذشت؟-یعنی واقعا برای لذت بردن لم دادن به صندلی و اجازه دادن متن...بازی ها و دیالوگا با روحشون بازی کنه.از اون طرف بچه های نمایش برعکس بودن. استاد بررسی کرده بود دید که تغیر احوال تو بچه هاش کمتر بود. حالا فکر میکنی چرا؟!

    پاسخحذف
  2. خوش به حالتان که چنین وجدی را تجربه کرده اید.
    هدا، من فکر می کنم اگر کسی بخواهد از چیزی که عاشقانه دوستش دارد متنفر شود باید برود مدرسه، دانشگاه و از این چیزها و درسش را آز آه ها بجوید. البته بسیاری با این فکر من مخالفند. من از صمیم قلب آرزو می کنم مخالفانم درست بگویند اگر چه بعد از چندی آن ها هم با من موافقت کرده اند، برخی شان...

    پاسخحذف