تمام مدت كه زير نگاه تحسينآميزش بود، داشت سعي ميكرد چشماش داغ نشه. كه لبهاش كج و معوج شن. لحظهاي كه شيريني رو تعارف كرد تا به اين واسطه دستهاش رو بگيره، سريع شيريني رو قاپيد و برد طرف دندونهاش و گاز اول رو زد. تازه اونوقت بود كه فهميد چه گندي به اينهمه خودداريش زده. لبهاش داشت كج و معوج ميشد. به بهانهي پاك كردن خورده شيريني، روي لبهاش رو با پشت دست از گوشهاي كه ميلرزيد تا انتهاش محكم مالوند. چشماش داغ شد. روسري رو پايين كشيد تا به بهانهي مرتب كردن موهاي سرش، يك كمي خلوت كنه. موهاش مرتب نميشد. اينو اون گفت. روسري رو بالا كشيد. همه چي لو رفته بود. اينو پرسشي از خودش سؤال كرد.
بارون مياومد. از كافه بيرون زد. گفته بود كه فردا ميره شهرستان. سوار تاكسي شد. هواي سرد به صورتش ميخورد. با هر باد سينوسهاش درد ميگرفت. دستكشهاش رو دستش كرد. لبهي شالگردن رو تا بيني بالا كشيد. روسريش رو محكمتر بست و هد رو تا روي پيشوني پايين كشيد. آخر ايستگاه باز بايد پياده ميرفت. به جايي كه ميرسيد فكر ميكرد. به گرما. به خودش گفت ديوونه. چرا توي اين شرايط بايد به گرماي جايي كه ميرسيد فكر ميكرد. قهوهي گرم رو كه از گلوش بالا اومد رو قورت داد. سرش گيج ميرفت. به خودش فحشهاي ركيك داد. فحشهايي كه هيچوقت به زبون نميآورد.. فقط توي سرش بود. يكي داشت با عجله سمتش مياومد. هيكلش مثل يه آشنا بود. كاپشن كه گندهاش كرده بود رو شناخت. سرِ گوشهاي قرمزش خيرهاش كرده بود. از سرما بود. اينو از خودش پرسيد. روبهروي هم ايستادن. دستاش گرم بود. از پشت دستكش هم گرماش رو حس ميكرد. ميكشيدش. در خونه باز بود. به چيزآيي كه فكر ميكرد، تا پشت ِ در، تموم شد. ديگه از اين به بعد نميشد. در محكم بسته شد. دستش رو دور گردنش حس كرد. گريه تموم شده بود. اشكي نداشت. چشماش رو بست. ديد كه هِدِش بالا ميره. شالگردنش شُل شده. دستكشهاش ديگه تو دستش نيستن. نگاهي رو از پشت پنجره حس كرد. حدس زد بايد دختر كوچولوي ِ تازهاش باشه. ديگه همهچي تاريك شد. نور نيمهجون آفتاب از پشت ابرها هم رفت. حس كرد هواي سرد و تازه، دير مياد. آره. بازوهاش رو لاغرتر حس كرد. كاپشن روي سرش بود. چيزي رو توي گوشش زمزمهوار شنيد: ديگه به هيچي فك نكن. ما هميشه با هميم.
همهچي بعد اون جمله مُرد. ديگه يادش نميومد كيه. فقط زندگي ميكرد. انگار تا حالا مَردم اينجوري زندگي ميكردن. زندگيايي كه هيچوقت حسرت نداشتنش رو نميخورد.
ناهید داره یه چیزیت میشه ها...افتخاری عضو جامعه فمینیست ها شدی؟:))
پاسخحذفاین عشق رو به چه چیزایی الفت دادیم...!!
من خوشم میعاد. اگه باهوش باشم راهمو از توش پیدا میکنم!
این وسط دختر کوچولوی تازه رو نفهمیدم!
هدا! من بر عكس ِ دوستاي ادبيم از اتهام زدن مخاطبم به نوشتههام استقبال ميكنم. حالا ساديسم دارم و البته كمي مازوخيزم رو انكار نميكنم. دارم فك ميكنم! هي دارم فك ميكنم!
پاسخحذفچرا دليلت رو ننوشتي هدا؟ دقيقا كجاش فمنيستبازي درآوردم؟ اينارم بگو.
چون بعد ماهگير تو دومين نفري هستي كه براي دومين بار توي عمر داستاننويسيم همچين چيزي ميگه.
اميدوارم آقاي مظاهري هم وقت كنه و لطف هم كه نظرشون رو بگن. اگه تشخيص ايشون هم همين باشه من دستهام رو بالا ميگيرم كه شما راحت شليك كني توي قلبم.
ولي قبلش مثل گربهي كارتون شِرِك نگات ميكنم:))
من فکر نمی کنم به گرایش نویسنده. خود اثر رو می خونم. مگر در مواقعی که سیاست دارد یک تفکر فاشیستی را رنگ می زند و قالب می کند به مخاطب. فرق می کند خوب این که یک داستان درباره زن باشد، شخصیت زن داشته باشد در آن با این که این شخصیت زن مفاهیمی فمنیست را مجری باشد. من در مورد این طرح فکر نمی کنم. من در مورد ناهید هم چنین فکری نمی کنم. نه این که اصلا چیز بدی باشد گرایش به فمنیسم. نمونه های درخشان کارل رید را دیوانه وار دوست دارم. بی آن که خودم صراحتا بگویم دلمشغولیم باشد فمنیسم. ذهنم روی آن نمی ماند و می رود به خط داستان اگر درست باشد که درمورد مثلا همین کارل رید درست است یا نمونه های نازنینی که ویرجیناولف یادگار گذاشت. داستان است بیش از هرچیز. نمونه های مزخرف فمنیسم را در ادبیات بسیار می شناسم. وطنی هایش را و غیر آن. که کار ناهید را جدا می بینم از این بازی های رسم روز که دوامی ندارد هیچ و این داستان ناهید هم متعلق به روایت داستان است و نوشتار
پاسخحذفاما خواهشی هم دارم از ناهید و هدا و ماهگیر پیر که بدانند دست های من به تسلیم بالاست. نظر من هیچ وقت و در هیج موردی تمام کننده هیچ بحثی نیست. از ادامه این نظرها بسیار خوشنود می شوم، ذاتا.
پاسخحذفاما این داستان، من نوشته های اخیر ناهید را بسیار دوست دارم. این خط روایی یی که حالا دارد نوعی منطق ارسطویی را دنبال می کند و نوآوری اش را در سبک نویسنده می آورد و نه صرف فرم روایت آن. کاری که می تواند برای آن که در ذات روایتگر نیست دشوار باشد و ناممکن. بی بازی تنها با فرم داستان را روایت کردن و شنیدنی کردنش روایتگر می خواهد. ای کاش فرصت بود و کمی آرامش ذهن برایم تا بتوانم بیشتر جزییات بیاورم به دلیل آن چه که گفتم که من این روزها ندارم هیچ و معذرت می خواهم از ناهید. آرامش خواهد رسید و من جزییات می نویسم، بیشتر، از لذتی که برده ام.
با اینهمه من از ناهید به خاطر جدیت و گذاشتن داستان هایش برای خواندن بسیار ممنونم. این ها برایم ستاره هایی هستند در این شب هولناک که من می بینم.بی هیچ تعارفی.
ممنون اميدجان.
پاسخحذفحضورت برايم ارزشمند است.. ممنون كه با وجود مشغله، باز وبلاگ اين دوست را فراموش نميكني و هميشه به من لطف داري.
راستش من هم اين اتهام را قبول نميكنم. با خودم كه تعارف ندارم.
دارم يك چيزهايي را كشف ميكنم. به غلط و درستش هم فعلا نميخواهم فكر كنم. يك شخصيتي گيرم افتاده كه اينطوري فكر ميكند. گاهي عميقا اين تفكرش غمگينم ميكند. طرحش ميكنم. نظريهاش ميكنم. ميآورمش توي زندگي خودم. اين وسط شعاعهاي فكري هدا و ماهگير برايم جالب بود.
قبلا در مواجه با طرح قبلي گفته بوديد كه چطور بايد برخورد كرد. اين خوشحالم كرده و البته كمي جسور كه توي وبلاگ راحتتر از اين باشم با خوانندهام و قبلن با دوستانم.
جدن خوشحالم كه روش جديدم را در روايت داستان پسنديدهايد.
اينهمه دقت و لطفتان را سپاسگزارم. باشد كه لايق اينهمه باشم.