۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

....

يعني يه روزآيي مياد توي زندگي، آدم از بس حال و حواس‌‌ش دستشه.. هر چي براي خودش كتاب بخره.. هر چي ببرتش بيرون.. با دوستاش قرار بذاره.. بره دم پنجره‌ي كتابخونه.. بره به خودش چيزآي جديد نشون بده.. يه ساعت‌هايي رو بذاره واسه سوكت كه مثلا اتاق فكر و با خودش شُور بذاره.. اصن صُبآي زود پاشه بره توي حياط و جيغ ويغ گنجيشك‌ها رو بشنوه و يادش بياد چه دير كردن سر كلاس مي‌چسبه.. چايي رو پُررنگ بخوره.. هورت بكشه جيگرش بسوزه.. توي دفترچه‌اش شعري رو بنويسه كه آخرآي خواب‌ش يكي براش نوشته و لبخند خودش رو روي لباش فهميده و خوشي تنگ بغل‌ش كنه.. ولي اصن به‌ش لذت عميق نده.
يعني بعد كه مي‌گذره از اون اتفاق، دوباره بره توي لاك خودش و انگار نه انگار كه اينهمه خودش رو تحويل گرفته. يه وقتايي اعصاب خودمم خورد مي‌شه جدي.
مثل اون وقتايي كه آدم يه ني‌ني داشته باشه. بعد بچه بزنه زير گريه. اونوقت اولين چيزي كه به ذهنت مي‌رسه چيه؟ « اوه! شايد گُشنه‌شه» بعد يك كمي شير مي‌خوره و بعد خيره نگاتون مي‌كنه كه چرا نمي‌فهمي؟ ـو دوباره مي‌زنه زير گريه. بعد پوشك بچه رو نيگاه ميندازي. اي بابا اينم كه كثيف نشده. بعد خيال مي‌كني بچه مريضه. دست مي‌ذاري رو پيشوني‌ش. انقدم گاهي خُل مي‌شي كه واقعا بچه تب داره. زنگ مي‌زني به شوهره يا باعث و باني‌ش كه اين بچه رو پيش‌ت گذاشتن! (پروسه‌ي گريه ادامه داره و بچه كبود شده از گريه) بعد دماسنج مي‌ذاري زير بغل بچه و مي‌بيني متعادله. بعد واقعا نگران مي‌شي. اي خدا! چي كار كنم. بعد همون موقع است كه مي‌گي بچه‌داري چقده سخته. يهو توي يه استيصال تمام، بچه رو مي‌گيري توي آغوشت. بچه هنوز گريه مي‌كنه. كف دستت رو مي‌ذاري پس‌ ِ كله‌ي بچه.. آروم مي‌بيني گهواره‌اي داري تكون مي‌خوري. بعد داري نواجش مي‌دي: عسلي! جيگري خاله.. مهتابي خاله.. آفتابي خاله.. بعد بچه پيشوني‌ش رو چسبونده زير چونه‌ات و داره گوش مي‌ده چي مي‌گي. آروم مي‌شه. انقدر كه توي بغلت عرق مي‌كنه ولي جيك‌ش درنمياد.

مي‌خوام بگم يه روزگاري بود كه فقط با دو بيت حافظ مي‌شد آروم گرفت و درس خوند: فغان كه آن مه نامهربان مهر گسل و الخ اصن انقدر دير رسيدي به داد خودت، مجبوري عين جريمه‌ي‌ ديكته هي هر جا حالت گرفت، گوشه‌ي هر چي بنويسي‌ش.
يعني يه چيزآي دروني هست كه بحث روز آدم با خودش. بعد فك مي‌كني: بابا! من كه با خودم كنار اومدم. مي‌دونم كه چه‌جوري مي‌شه دست به سرش كرد. مسئله با از سر وا  كردن يا هرچي حالا.. درست نمي‌شه. هر قدر هم هولناك باشه بايد باهاش روبه‌رو شد. مي‌گه باور نمي‌كنه؟ مي‌گه تو بزرگ شدي؟ مي‌گه از پس‌ش برنمياي؟ مي‌گه تو تنها كسي هستي كه اينجوري هستي؟ اساسي مي‌گه برو بابا بچه؟
خب نزن توي گوشش. ببين دردش چيه. لاعلاجه؟ خوب نمي‌شه؟ انقدريه؟ برو باهاش مسئله رو درميون بذار. تحملش رو ببر بالا. بگو كه چقدر خودت رو دوست داري. بگو كه اين مسئله با توي جمع اين مسئله رو خفه كردن حل نمي‌شه. بگو آخرش يه جايي با هم تنها مي‌شيم. بگو توي تاريكي خِفت همو مي‌گيريم! نه تو آروم مي‌گيري نه من. بعد كم‌كم كمك‌ش كن. باهاش رفيق شو. اينطوري هم نيگاه كن كه گاهي مسائل و مشكلات واسه بزرگ كردن آدمه. براي من مي‌دوني مثل چيه؟ مثل اولين بار مواجه شدن با دوش آبه. من تنهايي حموم رفتن رو بلد نبودم. در كه بسته شد دوش آب رو كه باز كردم از ترس جيغ كشيدم. فك كن! چند بار مامان مي‌تونه بياد كمكت كنه؟ بدون دوش هم كه نمي‌توني سر كني؟ پس مجبوري چشاتو ببندي بري زير دوش. نفس‌ت بند بياد.. هول ورت داره. آخرش مي‌بيني با ترس‌ت رفيق شدي. يه وقتي برسه كه بخندي به اين ترس.
يه وقت بذار مسئله‌ت رو بغل‌ش كن. اينوقتا آدمآي دور و برت رو عاجز نكن كه چرا نمي‌تونن كمكت كنن. اين غمه بزرگيه واسه كسايي كه دوستت دارن.

۱ نظر: