۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

ديگر نامه‌هايت به من نمي‌رسد.


سرم را مي‌برم توي آب. چشمانم را آرام باز ميكنم. تو هستي. نفس نمي‌كشم. توي آب مي‌بوسمت. سرم بالا مي‌آيد به نيروي عجيب دست‌هايي كه هر شب زير گردنم مي‌خوابد. مي‌كِشد، آن خطي كه از سينه به انحناي چانه مي‌رسد. و همانجا توقف مي‌كند. كبود دست‌هايي هستم كه به خشن بودن مي‌بالد،، به زبري. مي‌خوابم در خشونت او كه به چشم همه خوب است. فرار مي‌كنم. يعني دل خواسته، هر بار فرار كنم. من ..من.. مال سرزمين‌هاي دورم.
قسمتي از داستان نيمه‌كاره‌

۱ نظر:

  1. المان های آب و چشمان و این ترکیب هایی که واژه سازی هستند چقدر زیبا هستند

    پاسخحذف